سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرگ اسطوره!

جمعه 88 فروردین 21 ساعت 1:44 صبح
بسم الله...

مرگ اسطوره!

آورده اند که نیکی از نیکان روزگار، روزی خوابی بدید، بانگی برآورد و از خواب بجست. پس جمله مریدان مر وی را حلقه بگرفتندی چون رکابی که در بر گیرد عقیقی را. لکن شیخ را توان سخن نبود و همی به تواتر انگشت حیرت به دندان وحشت می گزید. پس مریدان را کاسه صبر لبریز گشت و سکوت را بیش جایز ندانستندی و شیخ را به الحاح وادار به سخن نمودندی:

پس شیخ سخن اینگونه آغاز نمود:
خواب بدیدم بر شهری فرود آمدم « اهواز» نام، در محلی که همی « فرهنگ شهر » خوانندش. لکن هر چه به اندیشه در دریای تدبیر غور نمودم مر اینکه ز چه رو این نام بر این محل نهاده اند، همی بیشتر به مرداب جهل  فرو رفتمی، و این خود اول حیرت بودی و نبودی جز به حد بال مگسی ز وادی حیرت. پس بشنوید تا دانید که جمله ساعت بر من چون گذشت در این وادی حیرت!
به هر رو، دست تقدیر پنجه در پنجه ام افکنده بود و می کشاند به هر سو که مر او را میل و طلب بود و این بود تا به درگاهی رسیدیم نبشته بر آن « دانشگاه آزاد اسلامی واحد اهواز ». چون به اندرون آن نیک نگریستم بدیدم  یاللعجب! ز پارچگان سیاه که همی بر جای جای دیوار آویخته شده، لکن بعض دخترکان بر سبیل مشاطه روی خود هفت رنگ نه بل هفتاد رنگ نموده اند و بعض پسران مو، چو خار مغیلان کرده و بعض دگر به رسم دخترکان ابرو بیاراسته اند و این پسران و آن دختران به اللطایف الحیل جمله بر سبیل دلبری، ناز و عشوه و غمزه مر یکدیگر نموده و قس علی هذا. و مرا حیرت، چون این بدیدم بس افزون گشت و حیران به اندرون درگاه وارد گشتم که فی الفور مرا چشم بر دو جوانک افتاد مو، نه به قسم دگر پسران، ساده، محاسن به رو و پیراهن بر شلوار. همی به کاری، سخت مشغول و گره بر گرده پارچه ای می افکندند که جوانی بلند بالا، دفتر و دستکی به دست، در حال گذر رو بر یکی از آن ها نمود و مر وی سخن آغاز نمود که « سلام رضا قطبی، چه طوری؟ بالاخره قطبی سه دانگ مغازه اش رو به اسمت کرد یا نه؟ » و جوانک چو این بشنید پاسخ داد:« چه طوری رشید. آره پس چی که به اسمم کرد می خوام بکنمش انبار تبلیغات جای اون  انباری که یه ترمه قراره جور کنی! » جوان بلند بالا به پهنای صورت بخندید و بگذشت. مرا حال این دو جوانک جالب افتاد... جلو رفتمی و بر کارشان نظاره همی کردم. نگذشت چیزی که از کار پارچه فارغ گشتندی و جوانک رضا نام رو به سوی دیگری کرد و بگفت « خب سجاد این هم از این. بریم دنبال کار و زندگی مون!» مرا  آن دخترکان و آن پسران و آن مشاطه و غمزه و عشوه و دلبری ز یک سو و آن پارچگان سیاه و این دو جوان ز سویی دیگر، حیرت از حد توان گذرانده و دهان بر سبیل تعجب همی باز مانده بودی. پس مرا یافتن علتی بر این حیرت، به سوی  پارچگان سیاه رهنمود شد و چون در طویل ترین آن ها نیک نگریستم بدیدم مر آن نبشته شده است: « بدین وسیله درگذشت مدیر گرانقدر، دانشمند فرزانه و اندیشمند عزیز، نویسنده بزرگ و محقق برجسته، ریاست محترم دانشگاه، جناب آقای دکتر عبدلله جاسبی را به تمامی فرزندان حقیقی و حقوقی و جامعه علمی دانشگاه و کارمندان و ... تسلیت عرض می نمائیم.» و در زیر آن به خط نه چندان ریز همی نبشته شده بود « روابط عمومی دانشگاه ».


پ.ن: بعد از قضیه اون بیانیه کذایی حمایت از دانشگاه آزاد و مسائل بعدش خیلی دلم می خواست یه کاری بکنم اما حیف که مادر برد کامپیوترم خراب شد و یه ماهی بدون کامپیوتر سر کردم. حالا این در به اون در!
پ.ن2: این مطلب یه قسمت دیگه ای داره که ایشالا در هفته آینده می نویسمش. اما اگه دوست داریر می تونید نظر بدید که چه جور ادامش بدم.




نوشته شده توسط : r_samen

گوشم با شماست[ حرف ]



این وبلاگ در گذر زمان

راننده تاکسی
مرگ اسطوره!
زندگی...
کف با کفایت جناب آقای مدیریت
جوانک سمج
نیمه پنهان کار فرهنگی
و اما مظلومیت شهید ...
سوال و سوال و سوال
به بهانه هفته دفاع مقدس
[عناوین آرشیوشده]