سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راننده تاکسی

سه شنبه 88 شهریور 24 ساعت 4:42 عصر
بسم الله ...
شب قدر بود. بیست و سوم ماه مبارک. سوار تاکسی شده بودم که برم فلکه ساعت. بعد یه مدت راننده تاکسی همین طور بی مقدمه پرسید امروز چند شنبه است؟ همین طور که بهش جواب می دادم شنبه فکر کردم عجب سوالی! بنده خدا حتما جمعه هم سرکار بوده که حالا حساب روزهای هفته از دستش در رفته. ولی وقتی ازش پرسیدم دیدم نه! اصولا روزهای هفته براش فرقی نمی کنه. کم کم گوشی دستم اومد آقای راننده کمی تا قسمتی از اون آدمهای داغونه. خلاصه یه مدت تو سکوت گذشته بود و ما هم کم کم رسیده بودیم نزدیک فلکه ساعت که شروع کرد با صدای کشداری صحبت کردن.« این مادر زنه هم خیلی پر رو شده . احیاء بردمش علی ابن مهزیار روش زیاد شده گفته امشب ببرمش مصلا. اون شبی که بردمش علی ابن مهزیار  یه نفر چراغ عقب ماشین رو زد.»  بوی نفرت بد جوری از تو حرفاش و نحوه حرف زدنش در می اومد. خواستم یه خرده آرومش کنم .در اومدم که این هم بالاخره یه شبه! جواب داد، اما نه به من انگار که به مادرزنش:« می خوای دعای جوشن کبیر بخونی بشین تو خونه پای تلویزیون بخون مصلا رفتنت به چیه!» شب قدر و این همه نفرت. جل الخالق! دنیای لامصب چه بلاهایی که سر آدم نمیاره. دیگه رسیده بودیم فلکه ساعت. پیاده که شدم یه نگاه بهش انداختم، صورت تازه تراشیده ای داشت و پاکت سیگارش رو هم در آورده بود که کرایه رو بهش دادم و رفتم پی کارم.

نوشته شده توسط : r_samen

گوشم با شماست[ حرف ]



این وبلاگ در گذر زمان

راننده تاکسی
مرگ اسطوره!
زندگی...
کف با کفایت جناب آقای مدیریت
جوانک سمج
نیمه پنهان کار فرهنگی
و اما مظلومیت شهید ...
سوال و سوال و سوال
به بهانه هفته دفاع مقدس
[عناوین آرشیوشده]