سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوانک سمج

سه شنبه 87 تیر 11 ساعت 8:22 عصر

بسم الله...

 

هیوندا آزرا خیلی وقت بود که سرعت مجاز بزرگراه را رد کرده بود و « اون» عین خیالش نبود. « اون » خیلی وقت بود منتظر این روز بود. چقدر دویده بود ، با چقدر آدم صحبت کرده بود، چقدر آسمون ریسمون پیش این حاج آقا و اون حاج آقا بافته بود، تا بالاخره توانسته بود رایشان را به نفع خودش بزند. و امروز قرار بود روز پیروزی« اون» باشد. امروز باید حاصل تمام رنج هایی را که کشیده بود درو می کرد. چند دقیقه دیگه به جلسه موعود می رفت و به آرزوی خودش می رسید. آرزویی که هیچ وقت فکر نمی کرد اینقدر دستیابی به آن سخت بشود. و همه این سختی ها هم زیر سر جوانک سمجی باشد با  پیراهن روی شلوار و طرح ها و کاغذهایی که داخل یک کیف همه جا دنبال خودش خرکش می کرد. کلی دوست و رفیق « اون » منتظر بودند تا اجرای طرح به « اون » واگذار بشود، آن وقت معلوم نبود این جوانک سمج با اون طرح های اعصاب خرد کن یهو از کجا شد موی دماغ « اون »، و بعد هم آسمون ریسمون بافتنها و بدو بدوها تا خود امروز که قرار شده بود جلسه نهایی تشکیل بشود و جوانک سمج و « اون » هر دو بیایند حرفهایشان را بزنند. که البته « اون » جوری آسمون ریسمون ها را بافته بود که از پیروزی خودش و جا زدن جوانک سمج در جلسه مطمئن شده بود. به همین خاطر قرار شده بود شرکت نکردن هر کدام از طرفین در جلسه به منزله کناره گیری از طرح محسوب شود.

 

هیوندا آزرا خیلی وقت بود که سرعت مجاز بزرگراه را رد کرده بود و « اون» عین خیالش نبود. تو فکر تعداد وامهایی بود که می شد برای مثلا اجرای طرح جور کرد. و البته دوستان خوبی که این جور مواقع می شد روی پشتیبانی شان حساب کرد. در همین فکرها بود که یهو موتور ماشین صداهای عجیب غریبی کرد و خاموش شد. « اون » هم بلافاصله و بدون زدن راهنما فرمان را به سمت راست چرخاند و ماشین را که هر لحظه سرعتش کم‌تر می شد را به کناره بزرگراه کشاند. بوق اعتراض ماشین‌های گذری بلند شده بود، اما اون با بی تفاوتی کار خود را می کرد و سعی داشت ماشین را دوباره راه بندازد. اما ماشین قصد همراهی نداشت.فکر کرد که ماشین صفر کیلومتر نباید از این دردسرها داشته باشد و بعد یادش آمد دیروز داخل پمپ بنزین بس که داشت با موبایلش آسمون ریسمون می بافت دیگر دقت نکرده بود کارگر پمپ بنزین، بنزین معمولی زده یا سوپر. با نگرانی نگاهی به ساعتش انداخت . وقت زیادی  به شروع جلسه نمانده بود. موبایلش را درآورد ، اما خبری از آنتن نبود. کم‌کم داشت نگران می شد. از ماشین پیاده شده، کت و شلوار هاکوپیانش که انگار مخصوص « اون » دوخته شده بود را مرتب کرد. رفت کنار جاده. دستش را خیلی شق و رق برای گرفتن ماشینی بلند کرد ، اما « اون » با ریشی که انگار با کولیس آنکادرش کرده و یقه دیپلماتی که گردن کلفتش را به سختی قالب گرفته بود برای جوانکهایی که سوار کمری و ماکسیما و پرادو و غیره بودند جذابیتی نداشت. زمان می گذشت و حالا دیگر کمی هم از وقت شروع جلسه ‌گذشته بود. حالا دیگر اضطراب وجودش را گرفته بود و « اون » دستش را با تلاشی مضاعف تکان می داد و با دستی دیگر کم کم دکمه یقه دیپلماتش را باز می کرد. یقه دیپلمات خط سرخی روی گردن کلفتش انداخته بود.

 

هیوندا آزرا خاموش کنار جاده  ایستاده بود. زمان زیادی  از شروع جلسه می گذشت و « اون » در بزرگراه غرق ناامیدی در صندلی جلوی ماشین کز کرده بود. دیگر نه به وام هایی که می توانست بگیرد فکر می کرد نه به دوستان خوب پشتیبانش، فقط و فقط به جوانک سمجی فکر می کرد با پیراهنی روی شلوار و طرح ها و کاغذهایی که داخل یک کیف همه جا دنبال خودش خرکش می کرد.

 


نوشته شده توسط : r_samen

گوشم با شماست[ حرف ]



این وبلاگ در گذر زمان

راننده تاکسی
مرگ اسطوره!
زندگی...
کف با کفایت جناب آقای مدیریت
جوانک سمج
نیمه پنهان کار فرهنگی
و اما مظلومیت شهید ...
سوال و سوال و سوال
به بهانه هفته دفاع مقدس
[عناوین آرشیوشده]